loading...

گوشه امن ذهن من

بازدید : 180
شنبه 2 آبان 1399 زمان : 11:38

روزها بقدری زود میگدره که از نوشتن جا میمونم ...سورن به شدت بد خواب شده از نوزادیش تا حالا انقدر بد خواب نبوده همش بیدار میشه گریه‌های شدید میکنه ....واقعا دیگه از اون خواب شبم خبری نیست خسته وبی انرزیم و خونم دوباره افتاده تو لوپ نامرتبی و سعیدم سریع صداش درومده و تیکه‌های زهرالود بهم میگه پریشب سر صورت شستن سورن و تو موبایل بودن جوری دلمو شکوند که تا فرداش یعنی دیشب سر درد شدید داشتم و با گریه پشت گوشی بهش گفتم انقدر نپرس چته ناراحتم از اتفاق دیشب امد خونه و خرید نکرده بود گفت سورن به مامانت بگو حاضر شه باهم بریم ...رفتیم تو طول مسیر که حرف نزدیم بعدم رفتیم نوتلا بار که من به وجد اومدم از دیدن و خوردن شکلات بعدش یکم حالم بهتر شد و رفتیم سمت خونه مادر شوهر جلو درب اونا نطقمون باز شد نیم ساعت حرف زدیم و به نتیجه رسیدیم ده روز بهم کار نداشته باشیم فقط هرکی نقششو به بهترین شکل اجرا کنه و سعید شدید گله مند بود از نامرتب بودن خونه و من جواب نداشتم منم کلی گله کردم البته

# دومین ماه پاییزی ..
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی